محبان، بلندآوازهاند؛ اما بلندی نظر آنان رفعتی بیانتها ندارد. این نظرگاه خُرد، در نگاه به هستِ هست نیز تنگی و قبض دارد.
محبان آنگاه که بخواهند به معبود نگاه کنند، خوی سودانگاره آنان رخنمون میشود و طمعورزانه، چشم بر «دست» معبود میاندازند؛ دستی که عطابخش، دهنده و قدحگرداننده است:
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
محبوبان نه اینکه رؤیت دست محبوب داشته باشند، بلکه دل بر او دارند؛ دل محبوبی بر تمام «هست» و بر حضرت وجود است. آنان حضرت وجود را میخواهند با اطلاقی که دارد. آنان دل بر زلف بلایای وجود دارند و سر به شکست دار غیر میدهند. محبوبی نه بازار بتان میبیند، نه محتسبی که دلواپس مستان، میزدگان را حد زند، او فقط حضرت «هست» را میبیند و زلف رهای «وجود» در لطف نسیم «ظهور»:
تا دل خم زلفِ هست گیرد
بیگانه از او شکست گیرد
در نظر محبی، عنایت نعمت محبوب، بازار زیبارخان مست را رکود میدهد و خرمن جمع مستان را آتشی واهمهسوز میافکند و خاکستر او را به باد بیباکی میدهد:
هر کس که بدید چشم او، گفت:
کو محتسبی که مست گیرد؟
آنکه زنار بیگانه بر کمر دارد، رونده راه پلشت غیربینی و محروم از یافت حقیقت اطلاقی وجود و درک معنویت مینویی گستره الست است:
هر کس که رود به راه زشتی
کی بهرهای از الست گیرد؟!
خُردی نظرگاه محبی به هستی، خودبینی شیفتهمند به او میدهد و موجب میشود احساس جاری «عشق» و مستی هستی و شوریدگی پدیدههای هستی را در همه این دریای متلاطم را نداشته باشد:
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار، مرا به شست گیرد
محبوبی دریای وجود را مست مییابد، دریایی از عشق که همه را دریا دریا مستی داده است و هوشیاری نیست تا بخواهد مستی را به دست گیرد یا به بست برد یا مستی را به آرزو و تمنیت داشته باشد، بلکه همه از الست، مست هستاند:
جمله، همه مست جام عشقاند
مستی نشود که مست گیرد!
هستی که جامها را از می عشق و شراب سرخ شوریدگی ازلی آکنده و جز هستی عشق، هر چیزی را از دور بودن ربوده و همه را به شدن سپرده است:
چون رفته نکو ز دور هستی
جامی نبود، که دست گیرد؟
محبی حتی آنگاه که عنایت مییابد، سوداگری دایمیاش رونق میگیرد و به دور طمعورزی مدام،رقص میگیرد:
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
اما محبوبان، در هر عنایت، سرافرازی، آزادگی و بینیازی خویش را دارند:
دلبر نازم اگر چهره به جام اندازد
حاجتم را ز سر شربِ مدام اندازد
محبی زیبایی شبکه وجود را با کاستی میبیند، که بیدانه خال، شگرفیای برای مرغ اندیشه خردورزان ندارد تا به صید فریبایی آن درآیند:
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
اما نظرگاه محبوبان، همه هست و وجود را گرفتاریساز هر دیدهای میبیند:
خال روی مه او گرچه بود بی سر و پا
بینظر همچو لبش، دیده به دام اندازد
محبی آنگاه که از حرارت شراب شوق خویش، مستی میگیرد، باز به دولت مستی خویش و بازندگی خود نظر دارد و غیربینی، خودنگری و تعلق و تملق خَلقی از او جدا نمیشود:
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
محبوبان نه دولتی میبیند، نه مستی، نه خودی! آنان در وحدت غرقهاند:
دولتی نیست که گیرد ز برم کهنهحریف!
من و محبوب، نبینی که کدام اندازد؟!
در نظر محبی، ظاهرگرایان سادهاندیش خام که بر انکار حقایق دور از دیده خود اصرار دارند، با تحصیلی ابتدایی و ارادی، کاردانی تجربهآلود و ژرفاندیش میگردند:
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
اما محبوبی، معرفت حقیقت را عنایتی موهبتی میداند که زاهد سادهاندیش بینصیب از آن است و قبول وی برای همآغوشی با عروس وجود، بی ایجاب هستی، راه به فرزانگی و کارآزمودگی نمیبرد:
جام می از لب او داده نشد بر زاهد
پخته، دور از همه کس دیده به خام اندازد
محبی در زمان حال زندگی نمیکند و از شب، فروغ صبح روشنای شراب و از می صبح، گستره پرده تاریک شب را لحاظ میکند:
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
محبوبی، در لحظه و در دم زندگی میکند نه با نگاه به آینده، برنامهای برای صبح و شام میآورد و نه حسرت گذشته را میورزد، بلکه او به «اکنون» نشاط و زندگی میبارد:
صبح و شامِ نظرم رفته ز دورِ دم دل
صبح، دل زنده شدن را نه به شام اندازد
محبی پروا دارد از محتسب، از فرصتطلبیاش و از ناسپاسیاش و از جامشکنی او و درگیر حزماندیشی، خوشامد و بدآیند است:
باده با محتسب شهر ننوشی، زنهار!
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
محبوبی را نه پروایی است، نه اندیشهای، نه خوشامدی و نه بدآیندی. او صفحه ساده و بومی بینقش است که نقش کمال صحنه دوست را هرچه باشد، به تمامی در لحظه جلوه میدهد:
بستهام دل به تو و گشته دلم صحنه دوست
تا کمال تو به حق نقش تمام اندازد
محبی بلندنامی خود را دوست دارد و آرزوپرور شکوه عظمت خویش است:
حافظا، سر ز کلهگوشه خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
محبوبی خودبینی ندارد، و مروارید خدمت به خلق و مردمداری را در صدف صدق خویش میپرورد و البته خلق را حرمت دولت خلقی میدهد، ولی بلندآوازگی غیرحق را ننگ دارد و هر نام بیگانه را هرچند صنم نام خویش باشد، سنگ میزند:
صدف صدق بگیر و بده خود دولت خلق
چون نکو رفت که تا ننگ به نام اندازد!
محبی، غم خویش دارد و درد می و سودای دلق خود:
دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمیارزد
به می بفروش دلق ما، کزین بهتر نمیارزد
محبوبی غمخوار خلق الهی و خروش توفنده بر ظلم میباشد و برای ستمگر، طوفانی درهم شکننده و آتشی سوزنده میشود؛ آن هم با نگاه به حق و با مایه عشق دل که کیمیای برازندهساز دم به نور دلبر است:
دو عالم چینش هستی، به چشمی تر نمیارزد
جهانِ پر زر و زیور به ظلم، آخر نمیارزد
غم و دلق من و تو هیچ، بگذر از سر هر دو
به حق بنگر، که جان تو از این بهتر نمیارزد
بدادم جمله هستی را به ریزی از نوای عشق
که جز با عشق، این دم بر دل و دلبر نمیارزد
محبی، کوی میفروشان را بازاری میبیند که خریدار کردار ریایی سالوسیان نیست:
به کوی میفروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
محبوبی، همه دنیا را فرو نهاده است؛ هم پیرایههای ظاهرگرایان و هم ساغر میفروشانش را؛ که اگر هر دو رنگ دنیا و خودخواهی داشته باشد، هم شور پرستش و هم مستی بَرشوی، هر دو همنفَس قفس نفْس، و جنسی برابر در خودخواهی دنیایی است.
گذشتم از دو عالم، دور گشتم هم ز پیرایه
که شور و مستی دنیا به یک ساغر نمیارزد
برای محبی، شکوه سطوت ناسوت، با همه بیمها و امیدهایی که دارد، سلطنتی دلکش است که ناآزموده را به دریای اندیشناک آن سپردن، آسان مینمایاند، اما آزموده حزماندیش ، میداند ارزش دادن سر به دار تندر و دل به شلاق طوفانهای سهمگین را ندارد:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است، اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
محبوبی، نه تنها رونق ناسوت ستمآلود بیگانه از جمال دلبر را نه ذرهای دلکش میبیند، نه دارای سنجش ارزش، بلکه بهشت و تمامی فراهشت را به خم یک تار گیسوی یار باخته است؛ او همیشه چنین است که تنها با «حق» رهسپار است که حتی دمی و آنی همراهی اهل دنیا ندارد. او در «حالِ» حقپویی مستغرق است:
سراسر دولت دنیا که با ظلم و ستم باشد
مگو دلکش بود، هرگز به خاکستر نمیارزد!
جمال نازنیندلبر، دلم را کرده دور از زر
که یک عالم زر و زیور، به آن گوهر نمیارزد
برو از رونق دنیا و بگذر از سر عقبا
که هستی بر خم گیسوی آن سرور نمیارزد
بیا در حال مشتاقی، بزن چرخی به دور حق
به یک دیدار روی او، جهان یکسر نمیارزد
من و همراهی دنیا نشد پیدا، بکن حاشا
که جمله لذت دنیا، به یک کیفر نمیارزد
نکو! بگذر ز قیل و قال دنیا، حال را دریاب
که غمهایش به سودای زر و زیور نمیارزد
محبی از بلایای محبوب دلآزرده میشود. او معشوق را جفاآلود، آشوبگر، کینهتوز، فتنهانگیز، فریبدهنده، مکرساز و دام بلا مییابد که از هر سو بر او ستم میآورد و در رفتن و خفتن، او را ناامید و خسته و بیآبرو میگذارد:
اگر روم ز پیاش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم، به کینه برخیزد
من آن فریب که در نرگس تو می بینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق، دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟
محبوبی بلاکش دهر است و سر به دار، زیر خنجر بلای دوست رقصکنان خون میافشاند و در همه این آلام، از چشم نرگسی دلبر لوده و هرجایی و همیشه مست، جز گل صفا و بنفشه مهر و غنچه محبت نمیپوید و او آن را عین صفا میبیند که باید به جای صبر و تسلیم که وصف ضعیفان در بلاست، همین را استقبال کرد و به آن دل داد و از آن، نشاط و سرخوشی گرفت:
من آن غریب دیارم که نرگس مستم
صفا و مهر و محبت به کینه آمیزد
جفا و جور دلم شد ز خاک کوی بتان
نمانده خاک به دل، کز بلا بپرهیزد
محبی، در عقلورزی خویش بر رفتارهای محبوب، صنعت معشوق را شعبدهای فریبگر فلسفه میزند که بهناچار و به خرد حسابگر باید برای ایمنی از ترفندهای شگفتآور و پرهیز از شگردهای خانهبرانداز و عمرسوزش، تسلمیش بود و البته به هدف سوداگری، بر درگاه آن، سر فرود آورد که در کف شیر نر خونخوارهای برای آنکه سودای عقل و پروای حفظ جان دارد، غیر تسلیم و رضا کی چارهای:
تو عمر خواه و صبوری، که چرخ شعبدهباز
هزار بازی ازین طرفهتر برانگیزد
بر آستانه تسلیمْ سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد
محبوبی، همه فراز و شیب و فرود و نشیب جهان شعبدهساز را با «صفای دل» تحلیل میکند و از کشاکش طرفهها و ترفندهای دهر، برای او که در نقطه صفر دایره ظهور است، توقعی نیست و آرزو و امید و هدف و غرضی حتی سلامت خویش را پی نمیگیرد. او صنعت عالم خاکی پروردگار خویش را پاک پاک یافته است؛ صنعت مطهری که فرصت ستارهآویزی در دل آسمانها از این عالم جمعی پرشتاب برمیآید. باید این موقعیت منحصر را غنیمت شمرد و قدردانش بود:
جهانِ شعبده را گو که در نگاه کسان
فقط صفای دلم را به خود بیاویزد
مگو کشاکش دهرم هماره منظور است
چه باک از آن که دو عالم ز کینه بستیزد
به خاک پاک جهانی نشستهام یکجا
که تا نکو به دو عالم ستاره آویزد
بر محبی، در تفسیر عقلورزانه هستی، تنگنظریهایی چیرگی دارد که حتی بیت غزلهای سِحر سخن او را هم در خود میگیرد. محبی دم را نادیده میگیرد و اکنون را از دست میدهد و فیض را نتیجه پرتوی حُسن (رخ کامل ذات، نه خود ذات) میشمرد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
محبوبی، در حال و در لحظه زندگی میکند و تجلی پی در پی حق را که جنبشی مدام، نهادی ناآرام و رویشی بی پایان دارد، در اکنون جهان دُرّیاب است. دَریافت محبوبی نه پرتوی وصف حُسن را با خود دارد، بلکه دُرّ بیتای «ذات» میهمان آن است:
دلبرم در همه دم خوش ز تجلی دم زد
عشق او از سر ذاتش دو جهان برهم زد
محبی، با خودشیفتگی، عشق ساری حق و جلوه کامل او را تنها در آدم میبیند، آن هم از سر غیرت غیرسوز حق که بیگانگان را نادیده میگیرد. او فرشتهسانان و دیگر گونههای آفرینش را بیعشق و فاقد توان تشبیه و یارای حمل بار امانت جمعی و جلوه کمالی رخ محبوب میپندارد:
جلوهای کرد رخات، دید ملک، عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
محبوبی نه تنها موهبت عشق که تمامی فیض اعم از تنزیه و تشبیه را در عالم خاکی و افلاکی و در ذره ذره ظهور رؤیت میکند؛ آن هم فیض ذات. او ذات را در چهره چهره نمود مییابد و پدیدهای را بیگانه از جلوه کمالی حق نمیشمرد؛ اما امتیاز آدم در دیده حقیقتبین محبوبی، «دل» اوست که به آتش فراق ذات، و در کوره هجر منبع اطلاقی و بی قید و شرط همه حسنها و زیباییها سوخته و ساخته است و آن حقیقت بلند را عاشق است. این دل، همان حقیقتی است که ابلیس از دیدن آن ناتوان بود و خود را به صرف طبیعت آتشگون خویش، بر آدم خاکی برتر میدید:
فیض ذات آمده از عشق، به ملک و ملکوت
لیک آتش ز فراقش، به دل آدم زد
محبی از عقل حسابگر جدایی ندارد و این عقل سودازده و مصلحتاندیش، آنگاه که ساحت عشق را مییابد و به طمع فروزانی چراغ خویش، بر شعله آن رو میآورد، نزاع عقل و عشق در میگیرد و برق غیرت معشوق، جهانی را بر هم میزند و دنیایی را به خرابی میکشاند:
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
محبوبی، عشق را شکفته عقل میبیند؛ عقل در رونق خویش، دیوانه عشق و شیفته آن میگردد و با تعامل عقل و عشق، جهان آبادی و دنیا چنان صافی میگیرد که میوه مقام ختمی را به عالم و آدم میبخشد:
عقل، دیوانه شد و عشق بزد خیمه به دل
صاف گردید جهان، تا که دم از خاتم زد
حافظ مدعیان ظاهرگرای بیعشق را نامحرم درگاه تماشاگاه راز اطلاقی وجود و راندهشده غیب ذات بی اسم و رسم و در پرده راز میشمرد:
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
محبوبی، محبوب خویش را هرجایی و با یکان یکان پدیدهها مییابد. او در دل مدعیان نیز با عشق مطلق خویش هست؛ اما مدعیان از رؤیت این همه ماجرای غلیان شور و گونهگونی بیشمار رقص رخنمونی برجسته و ممتاز و نو به نو و اطلاقی ذات، در بیالتفاتیاند:
مدعی مانده به غفلت ز همه این عالم
ورنه حق، عشق و صفا بر دل نامحرم زد
محبی آسایش و آرامش را میخواهد و برای او رنج و گنج و مهر لطف و قهر جلال، تفاوت دارد. او رنج زندگی و درد حیات خود را با عیش دیگران قیاس میکند و از چنین قرعه و قسمتی که گویی تنها به او رسیده است، افسوسی حسرتآلود دارد:
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
محبوبی، فقط «محبوب» را میشناسد و مهر و قهر معشوق برای او یکی است. او سرشت آفرینش تمامی پدیدهها را بر غم و رنج و سختی و کلفت میداند که:
«یا أَیهَا الاْءِنْسَانُ إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحا فَمُلاَقِیهِ» (انشقاق / ۶) ای انسان، چنین است که تو به سوی پروردگار خویش بهسختی در تلاشی و او را ملاقات خواهی کرد:
عیش و قرب و طربش، هیچ مدان در عالم
که خط ملک و مکان دلبر من، بر غم زد
محبی، نقطه هدف جاذبه معشوق و نهایت زیبایی طربانگیز او را که هر جان قدسی را به خود میخواند، وصف و اسمی از معشوق (چاه زنخدان) معرفی میکند که برای وصول به آن، باید بلاپیچ راه عشق و عرفان شد؛ راهی که حافظ خود را مدعی خریدار تصویرگری تناقضنمای آن شور شادیآفرین میداند؛ خریداری که فروگذاشتن خرمی خویش را بهای این متاع غمآلود داده است:
جان عِلوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
محبوبی را غم طربناکی نیست. او طربنامه عشق سیاهه نمیکند. او خود را به مشکبیز نافه ختن عطرآگین نمیسازد. محبوبی تعین خویشتن خویش را از ازل تا به ابد و دم به دم، شهید ذات و قربانی اطلاق نموده است:
دلم از نافه و عشق طربی در گذر است
کشته ذات چه خوش، سر به سر خرم زد
محبوبی مستغرق وصول به ذات است؛ او در قمارِ عشقِ ذات، کیش است و از دیدن حسن رخ، مات گردیده است. او آنگاه از تجلی ذات میگوید که در دل خود، فراق ذات را مییابد:
مست ذات است دلم، مات شد از دیده حسن
آتش آمد به دل و خود ز تجلی دم زد
محبوبی کشته ذات است. قربانی ذات از قلم قضا و قرعه دوست و تفأل یار فارغِ بال است. او خود قضاساز است و قرعهانداز. حسن رخ یار، خود اوست و پدیدهها پی اویند:
فارغ آمد چو نکو از قلم و قرعه دوست
بیشکیب از پی او، دم ز غمِ عالم زد